یه روز خوب
یه روز خوب
سلام خدای رحمانم خوبی بهترینم؟؟؟؟؟ اومدم بهت بگم شکککککرت بابت همه چی امروز هم خوب و بد داشت اما روی هم یه روز از روزای تو بود امروز که رفتم مدرسه خودت که میدونی دیشب نه حسش بود نه وقتش که بخوام فصل سه شیمی رو بخونم تمام امیدم به صب ساعت دو یا سه بود که حداقل یه روخونی سطحی کنم اما نمیدونم چطور امروز سر ساعت شیش و پنجاه بیدار شدم تازه نمازمم ساعت شیش خوندم بعد تا شیش و تنجاه خوابیدم رفتم مدرسه فقط جزوه رو رو خونی کردم اونم فقط چهار صفحه شو واییییی خیلی استرس داشتم ولی میدونستم خانوم نجفی مستمرا رو رد کرده ،پس کمی استرسم کمتر شد که فهمیدم نمره این امتحان تاثیری نداره بعدش تو دلم گفتم همه ش تقصیر شقایقه اگه اون نگفته بود خانوم امتحان بگیره امتحان نمیگرفت واییی خدایا ببخش منو اون بنده خدا که تقصیری نداشت فقط خواست جبران امتحان قبلیش بکنه ببخش منو بعد سر جلسه امتحان حدود پنج شیش نمره گمونم جواب دادم حالا نمیدونم چن تاش،غلط چن تاش درست!!!؟؟؟ بعد روی برگه چرک نویسم نوشتم :خانوم نجفی تو رو خدا نگید چرا هیچی ننوشتی اخه بچه ها مسخره می کنن بعدشم نوشتم خانوم برام یه مشکلی پیش اومد که نتونستم بخونم )خدا جون مشکلی پیش نیومد دیروز فقط دلم گرفته بود و حس خوندن نداشتم خودت میدونی چرا دلم گرفته،بود!!!!! بعدش فاطمه گفت بیا بریم خونه خالم امانتی رو از دختر خالم بگیرم خدایا منم گفتم باشه اما من و صدیقه که هر روز با هم میریم خونه بهش گفتم صدیقه منتظر من باش با فاطمه میرم جایی میام خدا ازم نگذره تو راه خونه خاله فاطمه اینا یهو از جلو در پارک بانوان که می خواستیم رد کنیم من بدون اینکه چیزی بگم رفتم داخل فاطمه هم اومد دنبالم کسی اونجا نبود جز یه خانوم بعدش من سوار تاب شدم فاطمه هم سوار سرسره خیلی خوش گذشت بعدش با فاطمه دوتایی سوار تاب شدیم خییییلی حال داد بعدشم دوتایی رفتیم سوار سرسره خیلی خوش،میگذشت در حالی که من فراموش کردم صدیقه بنده خدا تو مدرسه منتظر منه بعدش رفتیم خونه خاله فاطمه امانتی رو گرفتیم بعدش اومدیم مدرسه تو راه مدرسه فاطمه گفت از این ور نریم منم گفتم بیا خو اینجا زودتر میرسیم مدرسع اونم اومد دنبالم بعدش دوتا پسر جوون خودشون تنها تو راه خیابون خاکی وایساده بودن یکی رو موتور بود یکی روزمین نشسته بود ترسیده بودم یه نگاه به فاطمه کردم گفتم وای کاش نمیومدیم اونم می خواست برگرده گفتم بذار بریم بعد با هزار ترس و لرز یه ایت الکرسی خوندم تودلم تا از کنارشون رد شدیم همین که رد شدیم یه سنگ به طرفمون پرتاب شد نمیدونم کی پرت کرد اما خیلی ترسیدم تا دوتا از دوستام دیدم که داشتن میومدن دیگه خیالم راحت شد............ وارد مدرسه که شدیم صدیقه غر زد بعدش گفت، رفته بودین خوش،گذرونی من اینجا زیر افتاب کل برنامه م به هم ریختین من گفتم خونه خاله فاطمه رفتیم امانتی بیاریم ولی قضیه پارک رو بهش نگفتم بعد گفت پس من فکر کردن رفتین مغازه ای جایی ولی تو دل من یه جوری شد که معطلش،کردم بعد هم که اومدیم خونه خونه شون کسی نبود اومد خونمون بهش گفتم دیدی اگه الان هم میومدیم باز خونتون کسی نبود یه کم بهتر شد....... اومدم درسم بخونم اما باز نشد تا،عصر ،عصر که اومدم فصل دو رو خوندمفصل چهر دوصفحه خونده بودم که به فاطمه زنگ زدم بپرسم چقد خونده اما گفت اول تو بگو منم که میدونستم بیشتر از من خونده گفتم فصل چهار آخرشم واااااای باز دروغ گفتم اما وقتی اومد خونمون فصل چهار رپ تموم کردم بعدش با فاطمه رفتیم مسجد یه حس خاص بود خووووب بود درسته گرم بود اما خودش خیلی خوب بود که نماز جماعت خوندیم خدا جون الآنم اومدم دارم واسه تو مینویسم خدا جونم ببخشیذود بابت تمام گناهایی که امروز کردم ازت می خوام بیشتر کمکم کنی فقط می خوام برسم به خودت خدا جونم فردا شب شب مبعث پیامبره واییییی چه شب خوبیه مسجد هم جشنه خیلی خوشحالم از الآن ذوق دارم ............ ممنون واسه امروز خیلی دوستت دارم و،،،،،،،،،،،،،،الهی شکرت
+ نوشته شده در ساعت 8:22  توسط جواد رمضانی |