رویای من و فاطمه از ذهن فاطمه
رویای من و فاطمه از ذهن فاطمه
اقاتون-خانم آماده ای؟
شما-صبرکن یه بار دیگه اوجاق و چک کنم..
اقاتون-شما که چندبار چک کردی فاطمه جان
شما-آخه..
هنو جمله اتو تموم نکردی که بی هوا چادرمشکیتو سرت میکنه به طرفش برمیگردی دستشو جلو میاره و موهاتو داخل روسریت میکنه یه نگاه بت میکنه با لبخند که معلومه از روی رضایت میگه وقتی چادر مشکی میپوشی چقد خصلت زهرایی تو کامل میشه(این تکه اش تقلبیه)
از روی شرم سرتو پایین می نداری و لبخند کمرنگی میزنی
...........
نگاه ساعتم میکنم و به علی میگم چقد دیر کردن
علی درحالی که سرش رو فرمون گذاشته میگه:دارن دل و قلوه میدن..
میخندمو حرفشو تایید میکنم باذوق و شوق به علی میگم:وااای علی باورت میشه تا سه ساعت دیگه جلو حرم امام رضاییم
علی سرجاش درست میشینه ودر حالی که دست به محاسن مشکیش میاره میگه:خانمم میخوام به امام رضا بگم سفارش زندگیمون رو پیش خدا کنه..
تو حال و هوای خودمم که فاطمه و اقا سعید از راه میرسن..
من-چقد دیر
آقا سعید درحالی که باشیطنت نگات میکنه میگه:از دسته خانم..
علی من:زود باشید که از پرواز جامیمونیم
...........
بعد از سه ساعت جلوی حرم امام رضاییم چارتایی باهم قلبم تند تند شروع به تپیدن میکنه بی اختیار بازوی علی رو فشار میدم و باچشمای پر از اشک یه نگاه به علی یه نگاه به حرم میکنم علی بالبخندی ارومم میکنه
پامون رو تو حرم میزاریم آروم توگوشت میگه:یکی از آرزوهات برآورده شد عزیزم..
با لبخند میگی:ممنونم ممنونم
چادر مشکیم روی زمین کشیده میشه علی چند قدم به عقب برمیگرده و آروم میگه فاطمه خانم صبر کن باحرفش سر جام وایمیست خم میشه و چادرمشکیمو تمیز میکنه و شو نه به شو نه من روی گنبد طلایی امام رضا وایمیسته
دستتو محکم تر تو دستاش فشار میده نگاهی بهش می نداری و با لبخند به اقا امام رضا سلام میدی..